فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

❤ آنـــــــدیا فرشـــــته کوچک مـــــن ❤

6 ماهگی آندیا

  سلام وصد سلام...... من اومدم...... این دفعه حسابی دیر شد.....منظورم واسه 6 ماهگیته مامانی....... 10 روزه که 6 ماهه شدی ولی نشد که واست یه کیک درست کنم......چکار کنم ، آخه دیگه میرم سر کار و مثل قبل همش توی خونه نیستم. راستی چه حالی میده آدم همش توی خونه باشه و به دخملیش برسه. ولی منم سعی میکنم با اینکه میرم سر کار بازم بهت برسم مامانی جوووونم........ تو یه ماه دیگه هم بزرگتر شدی...خانوم تر شدی...... این روزا دیگه همش وفتی نشسته ای یا مخصوصا دراز کشیده ای همش پاهات توی دستاته و میخوای انگشت شست پات و بخوری...... توی این عکس نشستی ولی بازم پای مبارکت توی دستته     لثه هات حسابی میخواره و ...
23 دی 1391

واکسن 6 ماهگی آندیا جوونی

  وای خدا باز روز واکسن سر اومد......چه زود میرسه... امروز باز با خاله و نیلوفر صبح شال و کلاه کردیم واسه واکسن دخمل خانومی..... اول قطره فلج اطفال که فکر کنم خیلی تلخه چون وقتی میخوری صورتت و حسابی بهم میکشی و معلومه که حسابی بد خوره ..... و بعدم دو تا آمپول بکی به ران پای راست که فکر کنم ب .ث . ژ بود و دومی به ران پای چپ که یاداور هپاتیت ب بود.... وتو حسابی گریه کردی عزیز من...... و یه خبر خوش اینکه دیگه تا یکسالگی خبری از واکسن نیست....برو حالشو ببر..... امروز وزنت : 7 کیلو 600 گرم بود قدت : ٦٧ سانیمتر دور سرت: ٤٢ سانتیمتر و بالاخره مجوز شروع غدای کمکی صادر شد...اگر چه که من قبلا یواشکی شروع کرده ب...
16 دی 1391

اولین روز کاری مامان بعد از 6 ماه

  سلام مامانی.خوبی؟؟خوشی؟؟؟دماغت چاقه؟؟؟؟ معلومه که خوبی چرا بد باشی!!!!!! میخوام از اولیم روزی که رفتم سر کار و تورو تنها گذاشتم واست بگم... بالاخره مرخصی زایمان مامان تموم شد و باید میرفتم سر کار... جووونم واست بگه از اینکه شب قبلش اصلا خوابم نبرد و همش از این دست به اون دست میشدم و حسابی فکرم مشغول بود حالا خوبه نمیخواستم بزارمت مهد کودک و گر نه ...... صبحش از ساعت 5 صبح همش به ساعت گوشی موبایلم نگاه میکردم آخه واسه ساعت 6 کوک کرده بودم ولی اصلا نیازی به کوک کردن نبود چون اون شب خودم تا صبح سر تا پا ساعت شده بودم....... اما بالاخره ساعت 6 شد و تو غرق در خواب نازت بودی و بابایی کم کم باید آماده میشدیم ساعت 6:20 دیگه ...
16 دی 1391

پایان غم انگیز مرخصی زایمان

  دخمل نازم امروز یه کم دل مامان غم داره.....غصه داره.....6 ماه مرخصی مامان تموم شد راستی چقدر زود گذشت مگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مثل برق مثل باد......دلم واسه تمام این روزایی که همیشه کنارت بودم تنگ میشه....واسه تمام روزایی که صبحها وقتی چشمهات و باز میکردی من و میدیدی با میخندیدی.... ولی حالا توی یه روز حداقل 5 ساعت پیشت نیستم........     اما یه جای خوبی !!!!!!!!!!!!!! اگه گفتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مهد کودک ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  نه نه .............. خونه خاله فرزانه..پیش نیلوفر و نگین.......آخ جووووووون   دیگه خیالم ازت راحته......آخیش........ اما بازم یه خورده ناراحتم انگار توی این 6 ماه خیلی بهم خوش گذش...
12 دی 1391

این خس خس دیگه چیه؟؟؟

  بله دیگه در آستانه 6 ماهگی و شروع غذای کمکی این خس خس سینه تو هم چند روزی که روی اعصاب من و باباییه....میترسم یه چیزی از توش در بیاد..... دکتر فرهت بهترین دکتر کودکان هست و به نظر من توی مشهد حرف اول و میزنه حداقل من که اینجوری فکر میکنم و خیلی قبولش دارم. بخاطر همین امروز با هزار مکافات و از طریق یکی از دوستهام ازش وقت گرفتیم که ببریمت پیشش تا ببینم چی میگه.... خدا کنه چیزی نباشه...   امروز ساعت 3  عصر رفتیم و خدا رو شکر دکتر گفت چیزی نیست و کم کم تا 1 سالگی برطرف میشه و خیال ما رو راحت کرد...آخیش چه خوب شد .   آندیا قبل از دکتر رفتن         آخ...
12 دی 1391

یه روز برفی با آندیا

  سلام عشق مامان....سلام دخمل ناز من......دیروز یه روز خیلی خاصی واست بود میدونی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چند روزه مشهد حسابی سرد شده و یه برف حسابی روز چهارشنبه بارید.... ما که چهارشنبه و پنجشنبه نتونستیم از خونه بریم بیرون هوا خیلی سرد بود و همه جا یخبندون شده بود و من هر از گاهی از پشت پنجره بارش برف و میدیدم .....و الیته گاهی خوشحالم میشدم که یه جای گرم و نرمم  چون شاهد سر خوردن آدما و ماشین ها توی کوچه بودم...یک هفته دیگه تا پایان مرخصی زایمان من مونده و سعی میکنم بیشتر توی خونه باشم و بهت برسم........ بگذریم از موضوع برف دورشدیم........دیرو ز یعنی جمعه 8 دی ماه 1391 صبح با ...
9 دی 1391

اولین غلت خوردن آندیا

  یه خبر خوب...... امروز دخملی مامان واسه اولین بار غلت زد و منم حسابی ذوق زده شدم... آخه  خیلی وقته منتظر اینکارش بودم و همش میگفتم چرا آندیا غلت نمیزنه....چرا چرا چرا؟؟؟؟ و خلاصه امروز خیلی ناگهانی ویهویی در پی به دست آوردن اسباب بازی رنگیش مجبور  شد  دست درازی کنه و چون دستش نرسید مجبور شد غلت بزنه..........و من حسابی ذوق کردم........و سریع رفتم سراغ  دوربین و برای بار دوم که غلت زد ازش عکس گرفتم.   این عکس ها فقط برای ثبت کردن بهترین و مهمترین کارهای بزرگیه که انجام دادی  امیدوارم  وقتی بزرگ شدی  از دیدنشون حسابی لذت ببری همینطور که من الان...
4 دی 1391

اولین یلدای آندیا

  عجب حکایتی داره این شب یلدا ما که طولانی بودنش و نفهمیدیم..... ولی هر چی هست خوبه..چرا که باعث میشه توی این عصر ماشینی شدن که آدمها خودشون و راحت کردن و واسه همه چی به هم پیامک میزنن حداقل به این بهانه دور هم جمع میشن.... اما راستش امسال شب یلدا واسه من یه حال و هوای دیگه ای داشت .سرشار از انرژی بودم و اونم فقط و فقط بخاطر حضورتو بود و هست وقتی بهت نگاه میکنم انگار دوباره جون میگیرم و خستگی هام در میره....... منم امسال یه کم از خودم هنر در کردم و به ابن بهانه چند تا عکس خوشکل از دخملی گرفتم اگر چه که امسال خیلی کوچولو بودی و نمی تونستی راحت بشینی و عکس گرفتن یه خورده هم واسه تو و هم واسه ما سخت بود ولی با کمک خاله و دختر خاله ...
3 دی 1391
1